نگاهي اگزيستانسياليستي به بخش هايي از شاهنامه(2)


 

نويسنده : دکتر ابوالقاسم قوام*
عباس واعظ زاده**




 
قهرمانان شاهنامه نيز بارها و بارها-در داستان هايي چون رستم و سهراب، رستم و اسفنديار ،سياووش و .. در موقعيّت «انتخاب»و«دلهره» قرار گرفته اند.
در داستان رستم و سهراب، هنگامي که رستم در برابر فرزند خويش قرار مي گيرد، خود را در چنين موقعيّتي مي بيند؛ موقعيّت انتخاب . انتخاب ميان فرزند از يک سو و وظايف مقرّر براي پهلواني سنت پرست و ميهن دوست از سويي ديگر. برگزيدن فرزندي که مي خواهد ايران و پادشاهي آن را نابود کند و تخت و گرز و کلاه را به رستم دهد، فرزندي که مي خواهد نظم موجود و سنت ها را در هم بشکند يا برگزيدن ايران و آرمان هاي ايراني و سنت ها، سنت هايي که پادشاه را داراي فرّه ايزدي مي داند و پهلوانان را از پادشاهي منع مي کند . ميهن يا فرزند؟!
رستم در اين انتخاب، در دلهره اي مرگبار به سر مي برد اما با سوء نيتش براين دلهره سرپوش مي گذارد. او وانمود مي کند که سهراب را نمي شناسد . هنگامي که سهراب به او مي گويد:«گمانم که تو رستمي»، رستم پاسخ مي دهد که «رستم نيم»،«که او پهلوان است و من کهترم». سهراب گمان قريب به يقين دارد که او رستم است و دلش به او مهر مي آورد، اما رستم باز خود را به او معرفي نمي کند.
طفره رفتن رستم از معرفي خود و فرار کردن او از اظهار محبت هاي سهراب يعني اينکه او تصميم خود را گرفته و انتخاب خود را کرده است. اين، همان است که گوتز به هاينريش مي گويد:«اگر فرار کني يعني تصميمت را گرفته اي ».(سارتر:1345:53)
آري رستم انتخاب خود را کرده است. او بر خلاف هاينريش که اقليّت کشيش را بر اکثريّت فقير بر مي گزيند، سنت ها و آرمان هاي ايراني را بر فرزند خود ترجيح مي دهد؛ چرا که او مرد آرماني ايران زمين است.
اما به نظر سارتر اين هر دو انتخاب به يک اندازه درست مي نمايد و نمي توان يکي را برديگري ترجيح داد. زيرا انسان هيچ گاه نمي تواند بدي را انتخاب کند و هر آنچه را در حال صداقت انتخاب مي کند. هميشه خوبي است . در نظر سارتر خوبي مطلق وجود ندارد؛ پس هر آنچه بشر انتخاب مي کند، حکم به خوب بودن آن است .(سارتر،27:1358)
در داستان رستم و اسفنديار، خواننده با سلسله اي از لحظه هاي انتخاب روبرو مي شود. در آغاز داستان، گشتاسب در موقعيّت انتخاب قرار مي گيرد. انتخاب بين فرزند و قدرت . اما گشتاسب خيلي در دلهره اين انتخاب نمي ماند، چرا که دلهره آنجايي طولاني و مرگبار مي شود که انتخاب بين دو چيز هم ارز باشد، اما گشتاسب عاشق قدرت است. بنابراين در انتخاب خود دچار مشکل چنداني نمي شود و قدرت را برمي گزيند و فرزند خود را به چنگال مرگ مي فرستد.
به نظر سارتر، اين انتخاب نيز انتخابي درست است. اما آيا براستي بين انتخاب رستم و گشتاسب که هر دو، فرزندان خود را به چنگال مرگ رهنمون مي سازند، فرقي نيست؟!گشتاسب با انتخاب خود، کليد انتخاب را به دست اسفنديار مي سپارد و اکنون اوست که در آستانه لحظه انتخاب و دلهره واقع شده است. او بايد انتخاب کند. تخت و تاج پادشاهي يا به بند آوردن رستم؟! رستمي که حتماً دست به بند نخواهد داد. پس در حقيقت انتخاب او بين پادشاهي و جنگ با رستم است. اسفنديار در لحظه ي انتخاب قرار گرفته است، انتخابي بس دشوار و دلهره انگيز. او خود را به هر دري مي زند تا شاه از اين شرط- به بند کشيدن رستم- دست بردارد و شرط ديگري بگذارد؛«تو با شاه چين جنگ جوي و نبرد». اما گشتاسب انتخاب خود را کرده است. و اکنون اسفنديار است که بايد انتخاب کند. اسفنديار نه مي تواند از قدرت چشم بپوشد و نه مي تواند پهلوان آئيني ايران زمين را به بند کشد. آري، اسفنديار- به قول گوتز-«مثل موش به تله افتاده» و بايد انتخاب کند. سرانجام اسفنديار تصميم خود را مي گيرد و راهي سيستان مي شود . او نيز همچون پدر، قدرت را بر مي گزيند و با اين انتخاب، رستم را در تله انتخاب گرفتار مي آورد.
اين بار رستم است که بايد انتخاب کند. دست به بند دهد و با اين کار، خود و همه کساني که او را تجسّم آرمان هاي خود کرده اند را به خاک مذلّت بنشاند يا چون هميشه سرفرونياورد و محکم و استوار بايستد و تن به مرگ خود يا اسفنديار دهد. اما کار به مرگ يکي از اين دو ختم نمي شود؛ اگر رستم بميرد، مرگ او، مرگ خويشان و نزديکان او و ويراني سيستان را نيز در پي خواهد داشت و اگر اسفنديار کشته شود، کشته شدن او به دست رستم مساوي با نفي همه ي ارزش ها و سنت هاست. سنت هايي که رستم به خاطر آن از فرزندش مي گذرد. علاوه بر اين در پيش بيني ها گفته شده که هيچ گاه آب خوش از گلوي کشنده ي اسفنديار پايين نخواهد رفت و شومي خون او، خود و خانواده اش را خواهد گرفت.
رستم نيز به آب و آتش مي زند تا اسفنديار را از اين خواسته منصرف کند اما اسفنديار نيز چون گشتاسب انتخاب خود را کرده است و اينک رستم است که بايد انتخاب کند. رستم نيز به هر ترتيب، خود را از اين دلهره مي رهاند و انتخاب نهايي اين داستان و - به نظر نگارندگان- بزرگترين انتخاب شاهنامه را مي کند:«مرا نام بايد که تن مرگ راست». فردوسي بزرگترين انتخاب شاهنامه را به دست بزرگترين پهلوان شاهنامه مي دهد و سرنوشت شاهنامه را که باز بسته به انتخاب اوست به وي مي سپارد. انتخابي بس شگرف که هر چند پيامدهاي شومي چون کشته شدن اسفنديار، مرگ رستم به دست شغاد و ويراني سيستان به دست بهمن را به دنبال دارد اما نام رستم و ايران و ايراني را جاودان وانوشه مي کند.
نمونه هاي ديگري نيز از انتخاب و دلهره در شاهنامه ديده مي شود که به آنها اشاره اي گذرا خواهيم کرد.
در داستان سياووش آنگاه که کاووس به سياووش مي گويد که براي ديدن خواهرانش به شبستان برود، سياووش که از انديشه پليد سودابه آگاه است در اين موقعيّت قرار مي گيرد:

سياووش چو بشنيد گفتار شاه
همي کرد خيره بدو در نگاه

زماني همي با دل انديشه کرد
بکوشيد تا دل بشويد زگرد

بپيچيد و بر خويشتن راز کرد
از انجام آهنگ آغاز کرد

که گر من شوم در شبستان اوي
ز سودابه يابم بسي گفتگوي...

(فردوسي،1385 :6-205)

هنگامي که سودابه از سياووش آن خواست پليد را مي نمايد، سياووش ديگر بار خود را در لحظه انتخاب مي يابد.

چنين گفت با دل که از راه ديو
مرا دور داراد گيهان خديو

نه من با پدر بي وفايي کنم
نه با اهرمن آشنايي کنم

و گر سرد گويم بدين شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد زخشم

يکي جادوي سازد اندر جهان
بدو بگرود شهريار جهان

(همو:209)

کاووس نيز زماني که سودابه به او مي گويد، سياووش قصد بدي نسبت به او کرده است، در اين موقعيت گرفتار مي آيد . او نيز بايد بين فرزندي چون سياووش که همه به پاکدامني و نيکي او آگاهند و همسري چون سودابه، که در زمان گرفتاري کاووس در بند شاه هاماوران، تنها ياور او بود، يکي را برگزيند:

پرانديشه شد زان سخن شهريار
سخن کرد هر گونه را خواستار

به دل گفت ار اين راست گويد همي
وزين گونه زشتي نجويد همي

سياووش را سرببايد بريد
بدين سان بود بند بد را کليد

(همو:211)

از اين گونه است انتخاب ضحّاک در کشتن پدر، انتخاب افراسياب در جنگ با سياووش و انتخاب هايي از اين دست.

اهورا و اهريمن
 

سارتر مي گويد:«بشر وانهاده است .»(سارتر،35:1358)و مقصود وي از وانهادگي،(1) اصطلاح خاص هايديگر، اين است که واجب الوجودي نيست.(همو:33) مقصود وي از واجب الوجود، نه تنها خدا بلکه هر چيزي است که بشر آن را براي کارهاي خود بتواند عذري بسازد و بدان اتّکا داشته باشد؛ چون شيطان، ارزش اخلاقي ، سرشت نيک يابد.
سارتر با آوردن مثالي با عنوان «دلهره ي ابراهيم» که گيرکگور(2)، فيلسوف مشهور دانمارکي و سرسلسله ي اگزيستانسياليست هاي مسيحي، آن را مطرح کرده است، نيروهاي يزداني يا اهريمني را نفي مي کند و نيروي واقعي را آدمي مي داند.
«فرشته اي به ابراهيم دستور مي دهد که پسرش را قرباني کند. اگر مطمئناً دستور دهنده فرشته بود، اگر واقعاً فرشته اي مي آمد و مي گفت: تو ابراهيمي و بايد پسرت را قرباني کني، آنگاه ديگر اشکالي وجود نمي داشت. اما پيش از هر چيز اين سوال به ذهن هر کسي خطور مي کند:آيا براستي اين فرشته است؟آيا واقعاً من ابراهيمم؟ چه دليلي در دست است که اين فرشته است و من ابراهيمم؟»(همو:30)
سارتر با آوردن مثالي عيني اين مسأله را روشن مي کند:«زني ديوانه گرفتار توهّمم بود و صداهاي خيالي مي شنيد. تصور مي کرد که به وسيله تلفن به او دستورهايي داده مي شود. هنگامي که پزشک از او مي پرسيد که چه کس با وي صحبت مي کند، بيمار جواب مي داد: مخاطب من مي گويد خداست. در واقع چه دليلي به او ثابت مي کرد که مخاطب او خداست؟
اگر فرشته اي بر من نازل شود، چه دليلي وجود دارد که اين فرشته است؟ و اگر من پيام هايي بشنوم، چه دليلي وجود دارد که اين صداها يزداني است يا اهريمني، يا اين که نداي ضمير ناخودآگاه است يا اساساً زاييده ي بيماري است؟ و چه دليلي است که اين پيام ها متوجّه من است؟»(همو:31)
فردريک کاپلستون، اين مسأله را بيشتر توضيح مي دهد:«اصالت وجود ملحدانه از وضع انساني آغاز مي گردد که براي او به عبارت نيچه (3)،«خدا مرده است»؛ يعني از وضع انساني که براي او مفهوم خدا، دست کم خدايي که در اديان يهودي- مسيحي بيان شده است، ديگر هيچگونه اعتباري ندارد . براي اينکه ايمان چنين انساني به خدا کم و بيش مناسب و هم طراز ايمان او به ديوان و فرشتگان است. هرگز ثابت نشده است که ديوان و پريان وجود نداشته باشند. اگر کسي با اصرار بگويد که ديوي در پشت درخت قرار دارد و هر گاه که ما به درخت مي نگريم، ديو با سرعت باورنکردني به ديگر سو مي گريزد، و از اين جهت ديده نمي شود، ما نمي توانيم براي او ثابت کنيم که آنچه مي گويد خطاست، حتي اگر نتواند شاهدي براي درستي آنچه مي گويد نشان بدهد...درست مانند همين مثال، برخي از مردم مي توانند ادعا کنند که، در ماهيّت امر، نمي توان اثبات کرد که خدا نيست؛ ولي هيچ شاهد استواري هم نيست که ثابت کند که او يقيناً وجود دارد، ولي مردمان بسياري هم به سادگي قطع و يقين کرده اند که خدايي هست.»(کاپلستون،6:1361-255)
سارتر مي گويد:«من هرگز ، هيچ گونه دليل و نشانه اي براي قانع کردن خود نخواهم يافت. اگر ندائي بر من نازل شود، هميشه خود من هستم که بايد تشخيص دهم اين صداي فرشته است يا نه. اگر من تشخيص دهم که فلان کار خوب است، فقط من هستم که ميان اعلام خوبي و بدي آن کار، اولي را انتخاب مي کنم و مي گويم که اين کار خوب است، نه بد.»(سارتر،31:1358)
سارتر در شيطان و خدا کوشش هاي مردمي به نام گوتز را به نمايش مي کشد که طرح زندگي اش را در «مطلق» مي ريزد- مطلق خوبي و بدي- و شکست مي خورد، زيرا دست عمل از مطلق کوتاه است. سارتر خود مي گويد:«اين نمايشنامه سراسر، شرح روابط انسان است با خدا، يا به عبارت ديگر:روابط انسان با مطلق.» و مقصود او از «شيطان» و «خدا» همين مطلق دو گانه است .(سارتر،1345 :6و5)
گوتز مردي است که به برادر خود، کنراد- که با هم شهر ورمز را محاصره کرده اند-خيانت مي کند و او را مي کشد و فرماندهي را به دست مي گيرد. او فردي است مطلقاً شيطاني . طي اتفاقاتي که مي افتد تصميم مي گيرد که خوب شود و به همه خوبي کند. انساني مطلقاً خوب که دستش از بدي ها کوتاه است . اما نمي تواند و شکست مي خورد. هنگامي که شکست و ناتواني خود را در خوب مطلق بودن مي بيند، ناگهان به خود مي آيد و خطاب به هاينريش مي گويد:«فقط من بودم، کشيش،حق با توست...فقط خودم بودم . من براي يک اشاره استغاثه مي کردم ، گدايي مي کردم ، به آسمان پيام مي فرستادم، اما جوابي نمي آمد .آسمان حتي از نام من بي خبر است .من هر لحظه از خود مي پرسيدم که آيا من در چشم خدا چيستم. حالا جوابش را مي دانم. هيچ چيز خدا مرا نمي بيند، خدا صداي مرا نمي شنود، خدا مرا نمي شناسد. اين خلأ را که بالاي سر ماست مي بيني؟ اين خداست.اين شکاف را مي بيني؟اين خداست.اين حفره را توي زمين مي بيني؟اين هم خداست.سکوت خداست.نيستي، خداست .خدا، تنهايي انسان است.فقط من وجود داشتم . من به تنهايي تصميم به بدي گرفتم. من به تنهايي خوبي را اختراع کردم، منم که امروز خودم را متّهم مي کنم، تنها منم که مي توانم خودم را تبرئه کنم؛ من، انسان. اگر خدا هست ، انسان عدم است؛ و اگر انسان هست .... هاينريش، مي خواهم شوخي طرفه اي يادت بدهم: خدا وجود ندارد...من تو و خودم را نجات دادم. ديگر بهشت نيست، ديگر دوزخ نيست. هيچ چيز جز زمين نيست....خدا مرد.»(همو:8-255)
از ميان شخصيّت هاي شاهنامه، افراسياب شباهت زيادي با گوتز دارد. افراسياب شخصيّتي است کاملاً شيطاني و به قول دکتر کزّازي«پس از دهاک ماردوش، اهريمني ترين چهره شاهنامه»(کزّازي، 2/193: 1384) هنگامي که پشنگ -پدر افراسياب و پادشاه توران در زمان پادشاهي نوذر- اوضاع ايران را نابسامان مي بيند، قصد حمله به ايران را مي کند، افراسياب داوطلب مي شود که فرماندهي سپاه توران را برعهده بگيرد. افراسياب در حمله اي که به ايران داشت، برادر خود، اغريرث را مي کشد. اما او نيز چون گوتز در مقطعي تصميم به خوب بودن مي گيرد. هر چند او به دلايلي، چنين انتخابي مي کند.او با سپاه ايران به فرماندهي سياووش و رستم صلح مي کند و سياووش را - که از دست کاووس و سودابه به تنگ آمده است - به توران زمين دعوت مي کند و دختر خود را بدو مي دهد و مدتها با سياووش به خوبي روزگار مي گذراند. اما اين خوب بودن، مقطعي است، و دوباره بدي را بر مي گزيند و با دمدمه هايي که گريسوز- برادر افراسياب - به گوش او مي خواند، سياووش را مي کشد.
اما شاهنامه پيوسته صحنه نبرد آدمي و ديو ، قهرمان و ضد قهرمان، ايران و توران، خوبي و بدي و در يک کلام، اهورا و اهريمن است. نظام شاهنامه، نظامي دو قطبي است . نظامي که يک قطب آن شيطان و قطب ديگر خداست. انسان ها يا ايزدي اند و يا اهريمني. انسان در برابر اين دو قدرت مطلق، هيچ اراده اي ندارد و محکوم است که اهورايي باشد و يا اهريمني . در اين سطور به بررسي نمونه هايي از اين دست در شاهنامه خواهيم پرداخت.

پی نوشت:
 

1.Delassement
2.Kier Keggard
3.F.W.Nietzsche
* استاديار زبان و ادبيّات فارسي دانشگاه فردودسي مشهد
** دانشجوي کارشناسي ارشد زبان و ادبياّت فارسي دانشگاه فردوسي مشهد